* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
پدرم ارغوان و مامان رو راضی کرد برن تو
خودشم اومد کنار من نشست، مدتی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت
معنی این کارت چیه؟
حرفش نه از روی عصبانیت بود نه کنایه؟ آرامش توی صورتش موج میزد انگار فقط میخواست بدونه که چرا من این کارا رو کردم، ازش خجالت می کشیدم، روم نمیشد جوابشو بدم، دستشو روی زانوم گذاشت
نمیخوای به بابات بگی چی تو رو به هم ریخته؟ اگه تو هم نگی من حالتو میفهمم، بزار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم، سالهاست که روی قلبم سنگینی میکنه، دلم میخواد تو اولین و آخرین کسی باشی که این راز رو بهش بگم
تو محلمون یه دختری بود، بچه که بودیم تو کوچه ها زیاد میومد بازی سر و وضع درست و حسابی نداشت همش خاک و خولی بود
دست و پنجه های کثیف، موهای به هم ریخته
لبخندی روی لبش نشست
ولی خوشکل بود، خیلی زیاد، بچه ها به خاطر قیافه ی شلخته اش مسخرش میکردن، خودم از همه بدتر همیشه جوری اذیتش میکردم که اشکش در بیاد، گذشت، بعد از چند وقت دیگه اصلا کوچه نمیومد حضورش به حدی کمرنگ شده بود که همه فراموشش کرده بودن، به سن تو که شدم، یکی بودم لنگه خودت بلکم بدتر، شر، شیطون، یکی از تفریحاتم این بود که با دوستام چادر زنها رو از پشت میکشیدیم و فرار میکردیم، حالا این بین یکی لنگه کفش میخورد یکی فحش، یکی هم قِسر در میرفت، نوبت من شد، قبلش انقدر خندیده بودم که سرخوش سرخوش بودم، وقتی یه نفر اومد و چادرشو کشیدم برگشت و با سیلی زد تو صورتم، ولی من نه درد احساس میکردم نه داد و فریاد دوستام
فقط اون صورت قشنگ رو میدیدم از همون لحظه شناختمش اونم منو شناخت، زمین تا آسمون با اون بچه هپلی فرق داشت
تمیز، با کمالات، محکم و مغرور، هیچ وقت فکر نمی کردم دلو دینم رو به کسی ببازم که یه روز مسخره اش میکردم و بهش می خندیدم
از اون روز به بعد دور اون کارهای زشت رو خط کشیدم، دلم پر میزد که اون دخترو ببینم، میمردم براش، انقدر دوستش داشتم که هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم
اما جرات نداشتم رو در رو بهش بگم، شبها با فکرش میخوابیدم و روزها به امید دیدنش بیدار میشدم، بعد از کلی جدال و کشمکش با خودم تصمیم گرفتم که حرف دلمو بهش بزنم، دل تو دلم نبود حسابی به خودم رسیده بودم
براش گل خریده بودم، تو خیابون دیدمش با کلی مِنُ مِن حرفمو بهش زدم، چشماش مثل شیری بود که میخواست طعمشو بدره ولی قبل از اینکه حرفی بزنه
برادراش منو دیدن چنان کتکی بهم زدن که جاش تا مدتها درد میکرد
سکوت کرد انگار که رفته بود به گذشته چشمش به شلنگ گوشه حیاط بود نفسی کشید و ادامه داد
دو ماه بعد هم شوهرش دادن به یه دکتر
باورم نمیشد پدرم همچین چیزی رو تجربه کرده باشه دلم براش میسوخت برای خودم هم میسوخت، مردم با خیال راحت با هرکی که دوست داشتن ازدواج میکردن، نوبت ما که میشد دل آسمون میتپید، غمگین و با کنجکاوی پرسیدم
بعدش چی شد؟
بابا: تا مدتها حال خوشی نداشتم، حرف نمیزدم غذا نمیخوردم، بیرون نمیرفتم، مریض شدم، طول کشید ولی به خودم اومدم، اون خوشبخت شد و زندگیشو میکرد این من بودم که داشتم از بین میرفتم، کم کم سرپا شدم، رفتم سر کار و راه خودمو پیدا کردم، ببین پسرم آدما بزرگتر که میشن، خواسته هاشونم بزرگتر و متفاوت تر میشه، گاهی وقتا همه چیز اونطور که تو فکر میکنی و میخوای نیست، یه آن به خودت میای میبینی داشته هات کجان و خواسته هات کجا، اون چیزی که تو از زندگی خواستی اونی نبوده که داری اونوقته که برای عقب گرد کردن خیلی دیره. تو خیلی جوونی شاید بعدها به این حرف من برسی
دیگه طاقت نیاوردم کی بهتر از پدرم که نزدیک ترین آدم بهم بود
بابا من دخترشو دوست دارم به خدا دست خودم نیست، بارها سعی کردم جلوی احساسمو بگیرم و نرم سمتش ولی نمیتونم یه نیروی قوی توی قلبم منو هرجا که اون هست میکشونه چیکار کنم؟ درمانده سرمو روی زانوهاش گذاشتم
♦♦---------------♦♦
خبرش راداشتم برای تابستان به اینجا آمده است،هرروز ازپشت پنجره شاهد رفت وآمدهایشان هستم،اماهنوز نیامده،مگرقرارنبود بیاید؟!پس چه شد؟!؟
فرداو فرداهای بعدی هم نیامد،میتوانستم ازطریق مادرم بفهمم چرانیامده چون مادرم با مادرش صمیمی بود،اما دلم راضی نبود که بپرسم،دلم به همین انتظارها خوش بود،دیوانه است دیگر، مگرنه؟!؟
میترسیدم بپرسم و جوابم آنچیزی نباشد که میخواهم،هرطورکه بود گذراندم حتی کلمه ای هم ازمادرم نپرسیدم،باهرصدایی که ازبیرون می آمد سریع پشت پنجره پرت میشدم،آنقدر این کاررا تکرار کرده بودم که همه اهل خانه باشک براندازم میکردند،مهم بود؟!!؟
نه،خودم میدانم که نبود؛.پشت پنجره ایستاده بودم و به میهمانهایی نگاه میکردم که وارد خانه اشان میشوند ولی بازهم شخص آشنایی درمیان آنها ندیدم،یک آن به خودم آمدم باخود گفتم چگونه به یک احساس توخالی دل بستی؟
به نظرت سه سال بس نیست؟،پنجره رابازگذاشتم و برگشتم که روی تخت بنشینم،باصدای متوقف شدن ماشینی ایستادم ولی برنگشتم کسی ازماشین پیاده شد،نفسی عمیق کشیدم بوی آشنایی می آمد،شوکه شدم من این عطر آشناوتلخ رامیشناسم،عطری که بویش تاکیلومترها حس میشود،نمیدانم چگونه خودرابه پنجره رساندم،فقط میدانم تمام وجودم چشم شده بود و اورا وجب میکردم،بادلتنگی، بغض،شادی باهمه حسهای دنیابه او زول زده بودم،پس بلاخره آمد بی معرفت،هیچ تغیری نکرده بود،فقط مردانه ترشده بود،زنگ در رافشرد و باورودش به خانه تصویرش برایم محو شد،همانجا کنارپنجره سرخوردم ونشستم،هنوزهم باورم نمیشد که برگشته،باورم نمیشد،باورم نمیشد،جیغ خفه ای کشیدم و سرم رامیان بازوانم پنهان کردم
^^^^^*^^^^^